دیشب از خستگی بعد نماز ساعت ۹ خوابیدم . صبح ساعت ۷ بیدار شدم .
چقدر بده صبح زود بیدار شدن فعلا خوشم نمیاد ولی ۲-۳ سال دیگه ان شاءالله دانشجو شدم فکر کنم دوس داشته باشم
خوابم کامل شده بودا ۱۰ ساعت خوابیدم دیگه :| یکم با گوشی کار کردم دوباره ۷:۳۰-۸ خوابیدم تا ۲ :\
۶ ساعت و ۱۰ ساعت میشه ۱۶ ساعت :| ناهار نخود پلو داشتیم عشق جان من :-)
بعدش هم مشغول وب ختم قرآنم بودم ختم قرآنمون به پایان رسید :))
دیگه اینکه ظهری خالم اومده بود مامانم رفته بود جلسه بعد داشتم میگشتم تو کمد میز تلفن دنبال چیزی یه پلاستیک پیدا کردم ک توش شعرای داییم و دفترخاطرات مامانم بود . ی دفتر خاطرات مامانم رو خیلی وقت پیش خوندم این یکی دیگه بود :(
دفتر خاطراته رو داییم ک فوت شده ب مامانم داده بود مامانم ۵ روز بعد فوت بابابزرگم توش از مردن بابابزرگم نوشته بود
مامانم اگه میرفت دنبال نویسندگی الان میرفتیم کتاباشو میخریدیم . از بس که قلمش خوبه
حالا چندتا از خاطره هایی ک نوشت رو امروز فردا میزارم بخونید .
داییم هم شاعر بود هم معلم :( همونی ک گفتم تو ۲۵ سالگی افتاد تو دریا و غرق شد :(
شعر روی سنگ قبرش و آگهی ترحیمش شعری بود ک خودش نوشت
داداشم و دخترداییم هم ک دنیا اومدن براشون شعر گفت . خیلی قشنگ شعر میگفت :-)
هنوز دینی رو نخوندم :\ ظهری ک خالم اینجا بود بعدشم مشغول وب ختم قرآنم بودم و بعدشم سردرد گرفتم .
هم اکنون برادرم سُرم بهش وصله
همینا دیگه ساناز در چه حاله ؟؟ کامنت نمیدیااااا :\ [ساناز الان داره کتابو قورت میده و برای دهمین بار مرور میکنه]
+ظهری ساعت ۲:۳۰ ساناز زنگ زد ک ملیسا اینجاست بریم بیرون . من گفتم نه درس نخوندم و اینا :| قرار بود بخونمااا ولی خدا نخواست
درباره این سایت